ریتم نو | سایت خبری - تحلیلی موسیقی ایران و جهان

تاریخ انتشار: ۲۲:۵۳ - ۰۴ شهريور ۱۳۹۴
akhavan-sales-mehdi

 

به نام او

 

واقعیت تراژیک تاریخ و آگاهی

 

 

« موزه بان تاریک آتشکده

از الیاف ریشه

تا بند کفش های کتانی

مردی

که مسئولیت یأس را پذیرفته بود. »

 

داستان ار آن جایی آغاز نشد که و قتی استاد عبدالحسین زرین کوب تاریخ سه جلدی خود را درمورد ایران به انتشار می رسانید نام « روزگاران » را بر آن نهاد. شاید این عنوان اشاره داشت به آن بیت زیبای شیخ شیراز که در پایان غزلی زبانزد از خود به یادگار نگاشته است:

سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل                      بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران

که شاید بتوان بر سیاق آن چه از مهرت نمایی های گذشتگان سراغ داریم کلمه ی « مِهری» را مُهری نیز خوانش نمود.

داستان از آن جا هم آغاز نشد که در سال 1326 مرحوم نصرت منشی باشی در انجمن ادبی خراسان، تخلص « امید» را برای مهدی اخوان ثالث برگزید و او هم طی یادداشتی به خط خود آن را ثبت کرد و پذیرفت؛ از آن جا که تناقضی بین نام و انسان در حال اتفاق بود.

نیز داستان از کودتای مرداد 1332 و یاسی که جامعه ی روشنفکری ایران را فرو گرفت ابتدا نیافت. داستان از همان ابتدای داستان شروع شد؛ از همان نخستین توش و کوش ها شهرنشینی و تمدن را در این مرز و بوم دیرین سال رقم می زدو حتی پیش از آن.

اما در کجای داستان که البته دقیقاً نمی دانیم کجا؟ و شاید ای کاش هیچ و هرگز نمی دانستیم کجا! امید ناامید داستان را این گونه سرود:

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد؟!

فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا! گوش سرما برده است این یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، زنده یا مرده،

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود پنهان است

حریفا رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

 

از دیرباز و از احوال ثبت شده در یونان باستان شاعران با پیامبران مقایسه می شده اند و یا ترجیح می دادند که بشوند. نام متنبی شاعر بزرگ عرب با نبی از یک ریشه است و در ایران برخی تاریخ اولین سروده های زبان آریایی را به گاهان یعنی؛ قدیمی ترین بخش اوستا بازگردانده اند. نظامی در مخزن السرار گوید:

پیش و پسی بست صف اولیا                            پس شعرا آمد و پیش انبیا

گویا ماجرای هم ترازی ها بین وخشوران و سرایندگان، از الهام و شهود شاعرانه فراتر می رفت بلکه ایشان دست به پیش گویی هایی نیز می زده اند و حوادثی که قرار بوده است در آینده پیش بیاید نشانی هایی می داده اند. اندک نبوده اند شاعران و نویسندگانی که از خلال آثارشان راه به آینده برده اند و ما به درستی نمی دانیم آیا افکار ایشان بر چگونگی شکل گرفتن آینده تأثیر نهاده است یا آینده در لحظاتی خاص در ایشان حلول کرده است. آیا هنگامی که امید در 1334 آن گونه می سرود آگاهی او از فرداها حاصل اشراق شاعرانه می توانست بود؟

شاید همیشه احتیاج نباشدکه برای شناخت هر چیز به تحلیل های متافیزکی رو آوریم و در این مورد ویژه شاید این واقع نگری محض و پذیرش بی تزئین آن باشد که زوایای نگاه را روشنا می هد. اخوان ثالث فقط یک شاعر نبود او پژوهشگری تیز چشم در عرصه ی ادبیات و لابد تحلیل گر مسائل اجتماعی نیز بود. آن ها که با تاریخ ادبیات این مرز و بوم آشنایی دارند به خوبی می دانند که مطالعه متون گذشته و گذارها بهترین راه برای شرکت در تجربه ی زیسته ی مردمان پیشین این آب و خاک است. اخوان از همان آغاز که زبانِش و توانِش سخنی خود را در پهنه ی ادبیات فارسی می گسترانید، شانه به شانه و خواه و ناخواه، جهانِش و خوانش تاریخ اندیشانه ی خود را نیز می گسترد. بی شک نوعی اشراف و ژرف دانی شاعرانه هم در دریافت هایش دخیل بوده است چرا که بوده اند ادب پژوهان نام برآورده ای که همین متون و بطون را به ساحت سگالش و کنکاش فرا خوانده بودند اما نتوانسته بودند شناختی زیستمندانه و جهانمند از آن وایافت کنند. هنگام که شفعی کدکنی با خوانشی پر انرژی و کم عمق ـ و شاید مشوقانه و تبلیغات محور ـ از حوادث، در پایان غزلی ـ یا بهتر است بگوییم قصیدک ـ با عنوان « از عاشقان شرزه » چنین می­سرود:

می گفتی، ای عزیز: « سترون شده ست خاک »

اینک ببین برابر چشم تو چیستند

هر صبح و شب به غارت طوفان روند و باز

باز آخرین ستاره ی این باغ نیستند

 

اخوان پیش از آن، ضمن تذکر ریشه های تاریخی و کنشمندی ارگانیک رویدادها و رویکردهای اجتماعی بر یگدگر، در عاقبت شعری با عنوان « باغ و پیوندها » سروده بود:

ای درختان عقیم ریشه­تان در خاک های هرزگی مستور

یک جوانه ی ارجمند از هیچ جاتان رست نتواند.

ای گروهی برگ چرکین تار چرکین پود

یادگار خشکسالی های گَرد آلود

هیچ بارانی شما را شست نتواند

پر شوری مانع می شد تا شفیعی سخن پیشین استاد را که سر پیشینه یابی طرح گردیده بود باور داشته باشد و گذشتِ زمان می خواست تا بعد از سال ها، آن گاه که دیگر در کسوت استاد بزرگ ادبیات خود را به همگان شناسانده است، در غزلی ـ یا بهتر است باز هم بگوییم قصیدک ـ با عنوان « مرثیه زمین » اذعان نماید که:

این سان که روزگار شد از مردمی تهی

واورد روزگار بهی رو به کوتهی

گفتار انبیا و حکیمان تباه گشت

هر رسم و راه گشت به بیراهه منتهی

بگداخت هر چه هوش و هنر پیش ابتذال

پرداخت جا ز عقل و ادب، جهل و ابلهی

یک تن برون ز خانه نیاید ز لاغری

یک تن درون خانه نگنجد ز فربهی

شد گُربُزی نشانه مردانگی و بُرد

فرقی که بُد میانه شیری و روبهی

زاری و زاریانه انسان به عرش رفت

در آرزوی دیدن ایام فرهی

 

و تنها در انتهای این غزل نیست که فضای شکایت بار اخوان را از قبیل آن چه در شعرِ« گزارش» دیده­ایم به خاطر می اندازد و می افزاید:

زاری و زاریانه انسان به عرش رفت

در آرزوی دیدن ایام فرّهی

گویی خدای ما، که محیط است بر جهان،

و او راست بر سراسر هستی شهنشهی

چندان به کار گسترش آسمان بود

کز زاری زمین دگرش نیست آگهی

 

بلکه در شعری با نام « چرخ چاه » ـ که در کنار عنوان آن، عبارت (سیزیفِ ایرانی) ذکر شده است ـ با این ابیات:

 

آویخته به زمزمه چرخ و ریسمان

از ژرف چاه، چرخ به بالاست در سفر

تا می رسد به دوشنی روز و آفتاب

وارونه می شود به بن چاهِ سرد و تر.

 

تاریخ سطل تجربه ای تلخ و تیره است:

تا آستان روشنی روز آمدن

پیمودن آن مسافتِ دشوار، با امید،

وانگه دوباره در دل ظلمت رها شدن.

 

همان فضای بیهوده انگارانه و دور باطل تاریخی را که امید در شعر زیبا و ماندگار « کتبه » آن را به نمایش در آورده است فرا یاد می تاباند:

...

و رفتیم و خزان رفتیم تا جائیکه تخته سنگ آنجا بود

یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:

ـ « کسی راز مرا داند

که از این رو به آن رویم بگداند.»

و ما با لذتی بیگانه این راز غبار آلود را

مثل دعایی زیز لب تکرار می کردیم

و شب شط جلیلی بود پر مهتاب

هلا، یک ... دو ... سه ... دیگر بار

هلا، یک ... دو ... سه ... دیگر بار.

عرقریزان، عزا، دشنام ـ گاهی گریه هم کردیم

چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.

...

در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد،

فرود آمد که پنداری که می افتاد.

نشاندیمش.

به دست ما و دست خویش لعنت کرد.

ـ « چه خواندی، هان؟ »

مکید آب دهانش را و گفت آرام:

ـ « نوشته بود

همان،

کسی راز مرا داند،

که از این رو به آن رویم بگرداند.»

 

دکتر شفیعی کدکنی در حالی به چنین منش­های دیرباورانه و پر تردید نزدیک می شود که تجربه هایی مانند شعر « هزاره دوم آهوی کوهی » را، که شرح مختصری انباشته از احساس و افسوس بر تاریخ ایران است، آفریده و زیسته است. دریافت تاریخی او با گذشت و سلوک سالیان ژرفا می گیرد و تا آنجا که دریغ بر تمدن گذشته ایران زمین را، همان دریغی که بیشتر آفرینش های امید را در خود محاط کرده بودو امید عمرها بر آن نهاد، در نماد سرو کاشمر، و در قالب سروده ای با عنوان « از مرثیه های سرو کاشمر» ـ که شاید بتوان آن را از موسیقایی ترین و زیباترین غزل گونه های شعر فارسی دانست ـ به یک یادگار ارجمند ادبی تبدیل می نماید. سه بیت پایان این قصیدک چنین است:

یاد پدر اندر پدر اندر پدر ما

وایینه صد نسل و تباران که تو بودی

سال دگر این دشت بهار از که بجوید؟

ای رایت رویان بهاران که تو بودی

ای در غم اندوه که ماییم پس از تو!

ای رایت رویان بهاران که تو بودی!

 

باری و آری، حماسه و شرافت فردوسی وار اخوان ثالث و پی آمد استدراک آن خردورزی غمگینانه ی تنیده در سبک خراسانی، همانا شجاعت پذیرش واقعیت بود؛« قل الحق و لَو کان مُرّا ». اخوان با شهامت و تیز چشمی دیروزها و دیروزها را رصد می کند اما چیزی در آن نمی یابد که شایسته ی تکیه کردن برای آینده باشدو اگر بوده، دیگر نوید و نیرویی از آن باقی نمانده است. شهریارِ آواره و مأیوس او در « قصه شهر سنگستان » حتی پس دعا و به درگاه هفت تن جاوید ورجاوند، احضار روح و شکوه باستان ایران چه پاسخی می توانست یافت جز آن که:

ـ « ... غم دل با تو گویم، غار!

بگو آیا مرا دیگر امید رستگاری نیست؟»

صدا نالنده پاسخ داد:

« ... آری نیست؟ »

پاسخی که در حقیقت پاسخی نیست. طنینی است که پژواک آه و نگاه خود او و یا همان مهدی اخوان ثالث است.

امید البته همیشه ناامید نبوده است حتی با آن که می گوید:

دست بردار از این در وطن خویش غریب

قاصد تجربه های همه تلخ،

با دلم می گوید

که دروغی تو، دروغ

که فریبی تو، فریب.

 

باز هم با ترس و تردید از قاصدک پرسش دارد که:

راستی آیا جائی خبری هست هنوز؟

مانده خاکستر گرمی، جائی؟

در اجاقی ـ طمع شعله نمی بندم ـ خردک شرری هست هنوز؟

 

و در پایان همین قطعه، که « قاصدک » نام دارد، وضعیت اندوه بار خود را چنین توصیف می کند:

قاصدک

ابرهای همه عالم شب و روز

در دلم می گریند.

 

با همه ی این اوصاف پذیرش واقعیت تراژیک تاریخی ما منجر به این نمی شود که او مهر از میهن خود بردارد. این چنین است که سطرهای پایانی « باغ من » را بدین گونه رقم می زند:

گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد

ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،

باغ بی رنگی که می گوید که زیبا نیست؟

داستان از میوه های سر به گردون سای اینک خفته در تابوت پست خاک

می گوید

باغ بی رنگی

خنده اش خونی ست اشک آمیز.

جاودان با اسب یال افشان زردش می چمد در آن

پادشاه فصل ها، پاییز.

 

اندوه، نه ژستی رومانتک یا ماژوخیسم شبه عرفانی شرقی بلکه تاوان روح سترگ و بی رنگی های مهدی اخوان ثالث است. به راستی او که توان فریفتن آینه دارد می تواند همه را فریب دهد اما او که آینه فریبش نمی دهد هیچ کس قادر به فریب او نیست حتی مقدس ترین و خواستنی ترین عشق ها و باورها.

یادش بزرگ و نامش گرامی باد

 

نویسنده : صدرالدین انصاری زاده
ارسال نظرات
نام:
ایمیل:
* نظر:
تقویم هنری ادامه